20 شهریور 93
عزیزم امروز واسه عمو حسین میخوان برن خواستگاری .البته عمو حسین رو نبردن.ما و همه طیبه زود تر از شما رسیدیم.وقتی رسیدی مامانی و عمه ملیحه و طیبه رفته بودن.از صدات که گرفته بود معلوم بود که سرما خوردی.مامانت میگفت مریض شده بود رفته بودین دکتر.کولر گازی روشن بوده تو مطب سرما خوردی. یکم باری کردیم با عروسک.بعد مامانی اینا برگشتن.تو هم سریع پشت اپن قایم شدی که سورپریزشون کنی.خلاصه تب داشتی واسه همین خوابیدی.میخواستید برید پیش عمو عباس یعنی بابای من که دکتره.ولی تو خواب بودی و ماشینتون هم دست بابات بود ماشین مامانتم بنزین نداشت. وقتی بیدار شدی یه نقاشی خوشگل کشیدی.راستی یک عینک دودی هم خریده بودی. این عک...
نویسنده :
نیلوفر
17:30